غوغای من !
به یادت چه کنم تا بدانی که دوستت دارم.به یادت میگریم...به یاد خنده هایت که پرده غنچه را می درید...
به یاد غم هجرانت که چاره جویی میکرد...
دیده ام را دریا می کنم و تو هم صبرت را به دست صحرا بسپار ، شبها زیر نور ماه ،قرارمان در هلال ماه باشد. هرچه در دلت هست به ماه بگو ، ماه به من می گوید.اشکهایم را به دست رودخانه می سپارم و صدایم را در صدای خروشانش محو میکنم و به یادت هر صبح و شام...آه خون افشان می کشم و در نبودنت با گل و گلشن درد دل می کنم...آه غوغای من!...
تو الان کجائی؟؟؟؟به چه فکر می کنی؟ آیا تو هم به یاد من ، پشت پنجره ایستاده ای و ماه را تماشا می کنی ؟
آه غوغای من کجائی که نیاز داشتم کنارم بودی و با لحن بیانت تسکینم می دادی ؟ دلم می خواهد از دست زمانه بنالم..از دست چرخ گردون گله دارم...خون در دلم موج می زند...
آه غوغای من !
کجائی که دست در دست هم به شهر بخت قدم بگذاریم.به شهری که بلبل یار گل می شود ، مطربان آهنگ عشق می نوازند ...گلها رقص کنان دیده به چشمه می افکنند ...درختان سرسبز و قد کشیده به تماشای بازی شاپرکها در چمنزار می نشینند...
می بینی ؟ آنجا ، ،،،،
کنار رودخانه مهر ، آتشی روشن است.دور آن همه جمع اند ولی...جای ما خالی است...
آنجا ، دستت را به دست من بده غوغای من.تا به جمع هم دلان و هم دردان و دل سوختگان عشق بپیوندیم...
منتظر ما هستند غوغا...بیا و اسرار غمت را به شعله های آتش بگو تا بسوزندو جایشان شادی وامید در دلت آشیانه کند...آه غوغا !
تو با آن نگاه مخمورت مرا شیفته و فریفته خودت ساختی.اما متاسفم که با رفتن تو صدای غم را در باران می شنوم.با نبودن تو در زندگی ام قناری هم دیگر نمی خواند.
تو اولین و آخرین عشق زندگی من هستی غوغا...
صبح نزدیک است..آیا می توان اندوه شب را از طلوع صبح فهمید؟
آه غوغای من ! هنوز دوستت دارم
نوشته های دیگران()